"ثابت"

دوباره سیب بچین حوّا!

من خسته ام..!
بگذار از اینجا نیز بیرونمان کنند...!
روزگاریست که شیطان فریاد میزند:

 

آدم پیدا کنید اینبار سجده میکنم!!!؟

وب های مربوط:

 

man & loyal

Yaddasht Sargardoon

25 فروردین 95

...

يه ميز هرچقدرم که گرون قيمت و شيک و سلطنتي باشه
اگه 4تا پايه ش مثل هم و يه اندازه نباشن ميز نميشه …
کسي رو پيدا کن که پايه ت باشه !

باز محرم رسيد، ماه عزاي حسين
سينه‌ي ما مي‌شود، كرب و بلاي حسين
كاش كه تركم شود غفلت و جرم و گناه
تا كه بگيرم صفا، من ز صفاي حسين...

در هیاهوی زندگی دریافتم


چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت

در حالیکه گویی ایستاده بودم


چه غصه هایی که فقط باعث سپیدی مویم شد

در حالیکه قصه کودکانه ای بیش نبود


دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود

وگرنه نمیشود


به همین سادگی


کاش نه میدویدم نه غصه میخوردم

فقط او را میخواندم... 

آرام بخواب.....♥

دوباره برگشتی...

گفتی دوستت دارم....

تنهایم نذار....

به خاطر خودت نه ....

بخاطر دلت قبول کردم ......

قلب عاشقم را دست تو دادم....

همه میگفتند دوستم داری....

همه میگفتند عاشقم هستی ....

ولی قلبم باورش نمیشد...

نمیدانم چرا...

نمیدانم شاید من عاشقت نبودم.....

شاید هم بقیه اشتباه میکردند...

حالا فهمیدم ...

که قلب من اشتباه میکرد...

اشک هایت ....

التماس هایت...

از خودگذشتگی هایت....

عشقت به من را....

لحظه ی رفتنم متوجه شدم...

کاش حرف هایت را باور میکردم....

کاش وقتی گفتی اگر بروی میمیرم باوور میکردم...

اگر باور میکردم الان به جای این که در کنار خانه ی ابدیت باشم .....

در آغوشت بودم...

شاید بجای این که سنگ قبرت را بغل کنم ....

خودت را بغل میکردم....

ای خدا...

لعنت به من...

کاش زمان به عقب برمیگشت و میتوانستم باز هم بوی تنت را حس کنم....

کاش میتوانستم برای خوشحالیت اشک بریزم.....

نه برای اینکه تنهایم گذاشتی....

تو آرام بخواب عشقم...

قسم میخورم بعد از تو عاشق کسی نشوم...

قسم میخورم که در آغوش کسی نروم....

قسم میخورم که از این پس خنده بر لبانم نمیآید....

ولی تو آرام بخواب ....

نگران بی خوابی های من نباش...

نگران مریضیم نباش ...

فقط آرام بخواب که من هم به همین زودی پیشت میآیم....

خیلی دوستت دارم...

ای شاهزاده ی آسمان های من...

 

دانستن جرم کمی نیست…

وقتی که…

بدانی و عمل نکنی...

بدانی و بگذری…

بدانی و نادیده بگیری…

بدانی و بشکنی…

یادت باشه...

امید، بهترین سرمایه برای ادامه زندگی است...

باد با چراغ خاموش کاری ندارد
اگر در سختی هستی , بدان که روشنی . .


گاهی گردش پرگار تقدیر در دست تو نیست...

باید بنیشینی و نظاره کنی ...

اما "مرکــــــــــــــــز" را که درست انتخاب کرده باشی، "دلت قرص باشد"...

دیگر هر چه می خواهد بچرخد ...


*ارْجِعِی إِلَى رَبِّكِ راضیه مرضیه*


جبران...♥

تمام خستگی هایت را یک جا می خرم......!!!

تو فقط قول بده.....

صدای خنده هایت را به کسی نفروشی......♥♥

هی به سرم کرد....

و گفت.......

وای....خبر نداشتم...

چه پیر شدی!.....

گفتم : جبران میکنی.....؟...

گفت:....کدام را...؟؟!

...♥♥♥♥....

گاهی....

دلم میخواهد...

خودم را دربربگیرم......

برم بخوابانمش......

لحاف را بکشم رویش.....

حتی برایش لالایی بخوانم....

وسط گریه هایش....

بگویم:....

غصه نخور خودم جان!.....

درست میشود....!...

درست میشود.....!...

اگر هم نشد به جهنم.....

تمام میشود....

بالاخره تمام میشود.....!!!

.....♥.....♥.....♥.......

http://995636.blogfa.com/post-134.aspx

انسان واقعی


چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , سه نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم.
به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ، خوب ما همه گی مون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد .

خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود ، اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم ، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف … از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه.ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم ، دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ، به محض اينكه برگشت من رو شناخت ، يه ذره رنگ و روش پريد . اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم ، ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده . همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ” داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم” ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت… اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ، همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن ، پيرزن گفت” كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ، الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم .” پير مرده در جوابش گفت ” ببين امدي نسازي ها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ، من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده .همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ، پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد ” پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار”

من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت ، تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم … رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن . بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين .ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم . گفت داداشمي ” پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ” اين و گفت و رفت .

يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه ، ولي يادمه كه چند ساعت رو زمین نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم … واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد.

پس بیاید……..

انسان واقعی باشیم

دیروز چک باطله است
فردا چک وعده ای است
امروز است که تنها نقدینه شماست
آن را عاقلانه هزینه کنید