این وبلاگ برای همیشه بسته شد

سلام دوستای خوبم

من امروز به خواهش تونستم از بیمارستان بیام

وقتی نظرهاوپیامهاتونو خوندم خیلی خوشحال شدم تازه فهمیدم چه دوستای مهربونو

 خوبی دارم من شرمنده ام  که نمیتونم خوبیهاتونو جبران کنماون روز که قرار بود برم

بیمارستان گفته بودن ساعت۴ عصر بیا اما ساعت ۳نیمه شب نوبتم شد

حالا میخوام بهتون بگم تو این چند ساعت چی به من گذشت

عزیزای خوبم من اون شب خدا رو دیدم من خدا رو با تمام وجود حس کردم.

اونجا فرشته های کوچکی رو دیدم که معصومیت چشاشون منو جذب کرد

من از غم وغصه های خودم رها شدم موقعی که دیدم پسر بچه ای۶ساله از راه خیلی دور

واسه درمان اومده یادختر۸ ساله ویا بچه۳ساله ای که بار دومش بود

من دستهایی رودیدم که تا اسمون بالا رفته بود و عاجزانه بچه هاشونو از خدا میخواستن

اونجا منم واسه اونا دستامو بالا بردمو از ته دل دعا کردم پیش خودم گفتم

 مریم اگه قرار باشه بری با خودت چی داری که ببری یه کوله بار گناه 

وگفتم خدایا منو ببخش من بنده خوبی نبودم من ناشکری کردم

خدایا مریمو ببخشاخه میدونید بچه ها من به عدالت خدا شک کرده بودم

اونجا فهمیدم من تو این دنیا خیلی بیشتر از اون بچه ۳ ساله زندگی کردم

پس اون چی که هر چی بوده درد بوده مگه این تن رنجوروضعیفش چقدرتحمل داره

از خدا میخوام که هیچ وقت این صحنه ها رو نبینید خدا رو شکر کردمو

 خودمو به خودش سپردم وبه تقدیری که واسم رقم زده بود من با خدا عهد بستم

غیر از اون چه مقدر کرده چیزی رو به زور ازش نخوام اینا همش حکمت خودشه

اونشب من از پشت پنجره به اسمون که نگاه میکردم

 ستاره ها رو قشنگ تر از همیشه دیدمفکر میکنم این به خاطر این بود

 که به خدا نزدیک تر شده بودم

دوست جونیای خوبم وقتی نظراتونو میخوندم یکی از پیام ها خیلی جلبم کرد

اون فرد چند وقت پیش دل منو شکسته بود جوری که اشکمو در اورد سر هیچی 

اما حالا که فهمیده عذاب وجدان گرفته وامده عذر خواهی میخوام بدونم

 اگه من طوریم نبود هم میومد؟من همون موقع بخشیدمش

اما چرا ما ادما حتما باید تو اینطور موقع ها با هم خوب باشیم

 حرف واسه گفتن زیاد دارم اما سرتونو درد نمیارم

 از داداش شاهرخ خوبم خیلی تشکر میکنم که این قد به یادم بودو

 صابره عزیزم که وجودشم واسم ارامش بخشه و گیسوی مهربونم

 که زبونم عاجز از گفتنش بس که محبتش زیاده همتونو به خدای بزرگ میسپارم

امیدوارم سالم باشید

التماس دعا                                          

                                                                (یا حق)

 

انتظار

سلام

        من صابره هستم دوست مریم و نویسنده وبلاگ می نو یسم تا بماند یادگاری.

     از این به بعد من وبلاگ مریمو می نویسم تا مــــــــــــــریم برگرده این عهدیه که من با

                              مریم بستم اون به من گفت هرچی میخوای بنویس.

                                                                  اما

                              من بهش گفتم من برای تو می نویسم مـــــــــــریم.

              حالا از شما دوستای خوبم میخوام با گذاشتن نظر این انرژی رو بهم بدین

                                               تا بتونم این وبلاگو آپ نگه دارم

                                                                    تا

                                                     وقتی که  مریم برگرده

                                    مریمو دعا کنین که به دعای همتون نیاز داره

                                                                                                                            صابره

سلام به همه دوستای گلم

امشب اومدم باهاتون خداحافظی کنم با اینکه دلم نمیاد اما مجبورم نمیدونم چه جوری

از شمااز بارون دریا.ماه ستاره هااز........ دل بکنم از اونایی که دوستشون دارمو اونا هم

دوستم دارن

ای خداااااا کرمتو شکر اخه چی بگم که نا شکری نشه؟اخه این تن نحیف من

 چرا باید حمال این همه درد باشه دارم صدای خرد شدن استخونامو زیر چرخای روزگار

 میشنوم دیگه تحمل ندارم اخه من دلم واسه زندگی واسه دوستام واسه مریم تنگ میشه

اما چیکار میتونم بکنم وقتی تو اینجوری خواستی پس دیگه گله نمی کنم

دوستای گلم ببخشید سرتونو درد اوردم میخواستم بگم تو این شبها اگه دلتون لرزیدو

اشکی سرازیر شد منو هم دعا کنید اومدم خداحافظی کنم اگه موندم که میامو خبرتون میکنم

اما اگه موندنی نبودم هر از گاهی بیاین اینجا و یادم کنید

من واقعا به دعای تک تکتون محتاجم

من نمیخوام زندگیمو از دست بدم تو این فرصت باقی نمیدونم باید چیکار کنم از کجا شروع کنم

واقعا کم اوردم

ای خداتو رو به جلال وجبروتت به مقدساتت قسم این روزا رو واسه هیچ

 کس نیار دوستامو همیشه سالمو بی غم نگه دار

همینجا میخواستم از بهترین ومهربون ترین دختر دنیا بهترین دوستی که تو این روزای سخت

همش بهم امیدواری میدادو تنهام نذاشت صابره جونم تشکر کنم بگم قسمت نشد روی ماهتو

 ببینمو برم این سعادتم نداشتم

مامان عزیزو مهربونم میدونم هیچوقت انها رو نمیخونی اما واسه دل خودم مینویسم من

 همیشه میدیدم یواشکی گریه میکردی با اینکه تو دلم اشوب بود اما میخندیدم تا خوشحال

باشی من خیلی تو و بابارو دوست دارمو دلم تنگ میشه و میدونم بعد من خیلی غصه

 میخورید همتونو دوست دارم به خداااااااااااااااااا

عزیزای مهربونم دعا فراموشتون نشهدعا کنید بازم بتونم بیام پیشتون

خدایا چه باید کرد؟

کلاف زندگیم در هم پیچیده است

گم شده ام در کوچه های تاریک این شهر

خسته شده ام از بس به دنبال راه فرار گشته ام

خسته شده ام دیگر روح من توانی ندارد

حتی راه اسمان هم برای فرار بسته شده است

چگونه پرواز کنم!

در اوج شروع میگویند به پایان رسیده ام و در اوج پایان میگویند قصه تازه شروع شده

خسته ام به خدای آسمان ها قسم خسته ام

راه پیدا نمیشود تاریک است چشمانم نمیبیند خدایم نیست دلم نیست روحم نیست

هیچ دیگر در این حوالی نیست

گم شده ام در این جا گم شده ام

دستانم را بگیر بگو راه رسیدن کدام سو است

بگو سرنخ زندگیم در کدام پیچ راه افتاده است

کمکم کن!!

وقتی میای رو قبر من رو خاک سرد این تنم

اشکی بریز از ته دل برای شادی دلم

وقتی میای پا میذاری رو خاک و این سنگ غریب

دستی بکش رو اسم من تا که نباشم بی نصیب

وقتی میای که دیگه من پوسیدم توو این سیاهی

دله تو گرفته اما می مونی توو این تنهایی

وقتی میای رو خاک من درد دلاتو گوش میدم

پژمرده میشی رو خاکم با گریه های دم به دم

وقتی میری با چشم تر توو اون لحظه های آخر

توو این ظلمت بذار باشم این روحمو با خود نبر

وقتی میری مرگ منو از خاطر دلت پاک کن

توی روزهای تنهائیت منو از خیالت پاک کن

وقتی میری این تنمو با خنده هات دلشاد کن

اشکی بریز گاهی وقتا لحظه ای منو یاد کن

الهی که خوشبخت بشی تا که نباشی پریشون

عشق تو جاریه اینجا زیر این خاک توو این زندون

مرگ من روزی فرا خواهد رسید


مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روزی پوچ همچون روزهای دیگر

سایه ای از امروز ها.دیروز ها!!!

دیدگانم همچون دالان های تار

گونه های همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزم آرام روی دفترم

دست هایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل بر روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یک سو می روند

پرده های تیره دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذ ها و دفتر های من...

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

دل من


دل من تـنها بـود ،

دل من هرزه نـبـود ...

دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا

به کجا ؟!

معـلـوم است ، به در خانه تو !

دل من عادت داشـت ،

که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری

که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...

دل من ساکن دیوار و دری ،

که تو هر روز از آن می گـذری .

دل من ساکن دستان تو بود

دل من گوشه یک باغـچه بـود

که تو هر روز به آن می نگری

راستی ، دل من را دیـدی ...؟!!

یک روز

یک روز عشق و فوضولی و دیوانگی داشتند باهم قایم باشک بازی

می کردند که دیوانگی گرگ شد.

وقتی که چشم گذاشت توانست فوضولی را پیدا کند ولی عشق را نه!

فوضولی رفت دنبال عشق گشت و وقتی پیدایش کرد به دیوانگی گفت که

عشق پشت یک بوته ی گل سرخ قایم شده.

دیوانگی یک خار از بوته ی گل سرخ کند و فرو کرد توی بوته!

چشم های عشق کور شد دیوانگی که خودش را مقصر می دانست قول داد

که تا آخرعمر همراه عشق بماند.

از آن زمان به بعد عشق کور است و برای همین است که عاشق بدی های

معشوق اش را نمی بیند و همیشه دیوانگی همراهش هست.

تا دوباره مریم شوم؟؟؟؟

چرا احساس پیری می کنم؟؟

من که در اوج جوانی به سر می برم...

چقدر غمگین و غصه دارم

فکرو خیال تنهایم نمی گذارد

بغض گلویم را رها نمی کند

می خندم ... اما نه از سرِ شوق ... نه از تهِ دل

نگاهم کن ... ببین ...

از آن مریم خوش بوی تو چه مانده؟؟؟

به من جواب بده ...

به من نگاه کن ...

به من بگو ...

 چقدر زمان می برد تا دوباره زنده شوم؟؟؟


تا دوباره مریم شوم؟؟؟؟